کسی تعبیر خواب -فرویدی- بلد نیست؟

بعد از تماشای فیلم سینمایی «بهار، تابستان، پاییز، زمستان... و بهار» طی خوابی که کلاً یک‌ساعت‌ونیم بیشتر طول نمی‌کشد، این رویا را می‌بینم: 

رفته‌ام کتاب‌فروشی تا برای یکی از دوستانم (دختری که قبلاً دوستش می‌داشته‌ام) کتابی به‌عنوان هدیه‌ی تولد بخرم. ماه رمضان است و تصمیم می‌گیرم برایش یک قرآن بخرم. در همان خواب یادم می‌آید (و تصاویرش از مقابل چشمم عبور می‌کند) که پارسال هم یکی از دو هدیه‌ی تولدی که برایش خریده‌بودم، قرآن بوده؛ به این دلیل ساده، که پارسال هم تولدش در ماه رمضان بوده. (دیگری، یک‌چیز چوبی تزئینی است که هرچه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید چیست.) از اینکه قصد خرید هدیه‌ی تکراری دارم، شرمنده‌ام، اما ایده‌ی دیگری به ذهنم نمی‌رسد و می‌روم یک قرآن نسبتاً نفیس را انتخاب می‌کنم. قرآن انتخاب‌شده به‌رغم اینکه نفیس است، چندان خوش‌خط نوشته نشده. از آقای کتاب‌فروش -که پیرمرد غریبه‌ای است- می‌پرسم قیمتش چقدر است؟ می‌گوید: «100 تومن.» و انگار که تردید داشته باشد، پیرزنی را که آن حوالی است، نگاه می‌کند. پیرزن به‌نظرم آشناست -اما نمی‌دانم کیست. می‌گوید: «50 تومن.» کتاب‌فروش دوباره فکری می‌کند و می‌گوید: «نه، همان 100 تومن.» قیمت اندکش متعجب و درعین‌حال خوشحالم کرده، ولی به‌خاطر خط ناخوشش برای خرید تردید دارم. از کتاب‌فروش می‌پرسم که «قرآن دیگه‌ای ندارید؟» قبل از اینکه او جواب بدهد، دختری از آشنایانم -که آن اطراف است، ولی باز هم نمی‌دانم کیست- خنده‌ی تمسخرآمیزی می‌زند که «قرآن یه نسخه بیشتر نیس! جلد دوم نداره.» ناراحت می‌شوم و می‌گویم: «خودم می‌دونم قرآن جلد دوم نداره» و از آقای کتاب‌فروش خواهش می‌کنم همان قرآن را برایم کادو کند. کاغذکادوی ساده‌ای از زیر میزش درمی‌آورد و مشغول کادو کردن می‌شود. می‌روم آن ته‌های کتاب‌فروشی که حالا ناگهان -اما به‌طوری که کاملاً عادی به‌نظر می‌رسد- شبیه اتاق پذیرایی خانه‌ی پدری‌ام شده است، برای خودم می‌گردم، و درعین‌حال آقای کتاب‌فروش را زیر نظر دارم. از همان دور می‌بینم که حال کتاب‌فروش ناگهان به‌هم می‌خورد و شروع می‌کند به استفراغ‌کردن. من که حالا روی زمین دراز کشیده‌ام (در اتاق پذیرایی خانه‌ی پدری) صحنه را می‌بینم، اما خودم را به‌خواب‌می‌زنم و برای کمک جلو نمی‌روم. پیرزنی که آن حوالی می‌پلکید، می‌رود کمک. از اینجا به بعد، آقای کتاب‌فروش، پدرم است.  

در صحنه‌ی بعدی تقریباً همه‌ی ارکان صحنه عوض می‌شوند. انگار چند ساعتی از ماجراهای قبلی گذشته. من در اتاق پذیرایی خانه‌ی پدری دراز کشیده‌ام و در همان‌حال دارم با لپ‌تاپم کار می‌کنم. از لپ‌تاپ صدای آوازخواندن علیرضا افتخاری می‌آید. پدرم که پیر و مریض است (مثل روزهای آخر عمرش) تلوتلوخوران وارد اتاق می‌شود. حواسم هست که او پدرم است، اما خب، به‌هرحال همان کتاب‌فروش است و باید بروم کتابم را (قرآنی را که خریده‌ام) از او بگیرم. می‌خواهم بپرسم «پول کتاب چقدر شد؟» اما می‌گویم «حساب ما چقدر شد؟» (انگار که در رستورانی جایی...) و خودم شرمنده می‌شوم. پدرم البته انگار حواسش نیست؛ به‌جاش، حالا کم‌کم می‌فهمم که از دستم عصبانی است. می‌گوید: «امشب شب قدره؛ آدم باید -به‌جای آهنگ‌گوش‌دادن- به فکر دعا و عبادت باشه.» بعد ازم می‌خواهد که بنشینم و چند دعا را با صدای بلند بعد از او تکرار کنم. سعی می‌کنم با خواندن دعاها با صدای آرام‌تر کار را پیش ببرم، اما با حرکات دست و نگاهش به‌م می‌فهماند که باید از اعماق وجودم بخوانم. با تمام وجود می‌خوانم و کاملاً احساس می‌کنم که درونم آشوب می‌شود و امعا و احشایم درد می‌گیرد. بعد از دو-سه‌ دعای کوتاه، آخرین دعا را می‌خواند و بلافاصله بعد از تکرار آن توسط من، می‌گوید: «امیدوارم اونم (احتمالاً منظورش امام زمان یا خداست) به تو سلام کنه.» ولی کاملاً ناامید به‌نظر می‌رسد. قرآنی را که خریده‌بودم به‌م می‌دهد و بلند می‌شود برود. تلوتلوخوردنش را می‌بینم و با اینکه می‌دانم به‌خاطر حال تهوع چند ساعت قبلش است، خودم را می‌زنم به آن راه و می‌پرسم: «چرا تلوتلو می‌خوری؟» می‌گوید: «من همیشه تلوتلو می‌خورده‌م.» -که البته منظورش از وقتی است که مریض شده- و من باز شرمنده می‌شوم. می‌گویم: «نگفتی پول کتاب چقدر شد؟» بدون تعارف و مکث -که تعجبم را برمی‌انگیزد- می‌گوید: «هفت هزار تومن.» از افزایش ناگهانی قیمت تعجب می‌کنم، اما بلافاصله پول را درمی‌آورم و به‌ش می‌دهم. به‌عنوان تعارف می‌گویم: «آدم باید دستش توی جیب خودش باشه.» لبخند تمسخرآمیزی می‌زند؛ انگار خواسته‌ام بگویم که «او» کسی است که باید دستش توی جیب خودش باشد. می‌گویم: «منظورم خودم بود.» و چون باز همان لبخند روی صورتش است، می‌گویم: «باید مثل بچه‌تهرانی‌ها تا سی‌سالگی هیچ کاری نمی‌کردم و ازت پول می‌گرفتم...» از این حرفم خیلی راضی‌ام. پدرم هم انگار قانع شده، چیزهایی می‌گوید که یادم نمی‌ماند.  

چند لحظه بعد با چشمان خیس از خواب بیدار می‌شوم. دلم برای پدرم تنگ شده و خودم را به‌خاطر مریضی‌هاش و روزهای سخت آخر عمرش سرزنش می‌کنم.

نظرات 22 + ارسال نظر
صدرا یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 01:56 http://namaandan.blogspot.com

خوابت شبیه فیلمهای دیوید لینچ شده ، پیشنهاد می کنم فیلماشو ببینی.
" بزرگراه گم شده" ، " مخمل آبی " و "بلوار مالهالند " شو من دیدم. این خواب و جابه جایی شخصیتها توی روایت خیلی به ماجرای این فیلمها نزدیکه . در ضمن بزرگراه گم شده و بلوار مالهالندشاهکارن در حد بوندس لیگا

پارسا یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 09:03

هادی خوابت منم تحت تاثیرقرار داد. این چیزاصرفا خواب نیس.جدیش بگیر،من فک کنم تنها خودت تعبیرواقعیشو میدونی.

م.ب. یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 11:25

خب خدارو شکر. این خواب نشون میده که تو هنوز به روح اعتقاد داری و ما هنوز میتونیم بگیم ای تو روحت...

ولی خداییش چقدر کامل و با جزئیات یادته! عین فیلم سینمایی بود واقعا! (با تشکر از صدراله)

آقای چاوشی من به شما علاقمندم! نذار واسه امت شهید پرور بگم که چه کارایی کردی که باعث این خوابا میشه...

ببین پسرم، تو هنوز مورد لطف خدایی. اصلا خداوند هیچوقت بنده هاشو دور نمیندازه. ببین چقدر دوستت داره؟! هنوزم داره با نشونه هاش تو رو به آدم شدن راهنمایی میکنه. بیا و توبه کن، بخدا هنوزم دیر نشده.
بیت:
عجب داری از لطف پروردگار که باشد گنهکاری امیدوار؟

دو رکعت نماز خوندن که این حرفارو نداره! بذار این دم آخر عمری بار گناهات سبک شه و با دلی پاک و قلبی مطمئن و ضمیری امیدوار به فضل خدا از خدمت خواهران و برادران مرخص و به سوی جایگاه ابدی رهسپار شو.
راستی اون صحبتی هم که در مورد تاخت زدن خونه ت با ماشین با هم کردیم یادت نره. هروقت آمادگیشو داشتی بگو بیام. فقط قربون دستت زیاد طولش نده چون از این بگذره سلامتی روانیتو ازدست میدی دیگه سند نمیزنن!

ولی خداییش خدا هست. باور کن!

ماهی خانوم یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 12:02 http://mahykhanoom.blogfa.com

با یه خواب که احتمالا متاثر از دلتنگی های اخیرت برای پدر و دوستات میشه یهو جو گیر نشو، همه آدما از این خوابها میبینن ولی رزولوشن خواب تو بالاتر بوده و تو اونو واضح تر دیدی، اینجور خوابها از افکار و روحیه آدمها در عالم بیداریشون نشات میگیرن یعنی شما چیزی رو میبینی که دوست داری و در ضمیر ناخودآگاهت اینا شکل میگیرن. بنابراین دلیلی نداره باهاش به عنوان یه اتفاق عجیب برخورد کنی و انقلاب روحی و دینی در وجودت پیش بیاد، البته امیدوارم دیگه برات پیش نیاد تا وجدانت خط خطی نشه!

حححححححححح یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 15:16

مکتمکات

نفیسه یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 22:46 http://preciousbabe65.blogfa.com

از خواندن اینها همه یک سوال برام پیش اومد اونم اینکه آقای م.ب نشانه ی مسلمان بودن خودشون رو ۲رکعت نماز ناقابل میدونن که دارن هادی رو هم بهش دعوت میکنن؟ یا نکنه من کامنتش رو با چشم جدی خوندم؟
به هر حال به نظر من اگه خوابت معنی دار باشه،‌ به قول صدرا خودت الان معنی اش رو میدونی. اگه هم الان هیچ معنی به ذهن خودت نمیرسه پس همونیه که عاطفه گفت.
دقت کردی من جدیدآ‌ دوباره دارم کامنت می نویسم؟

افسانه دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 08:46

هادی دوست داری باور کن دوست نداری باور نکن...چیز خیلی مهمی شاید نباشه که توی دعاهای شب احیام ده ها بار(خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو بکنی) به طرز عجیبی اسمت و چهرت میومد تو ذهنم، نظرم و زبونم.می تونه دلیل داشته باشه و می تونه هم نداشته باشه...هیچی نمی دونم.خدا دیدنی نیست حس کردنیه...می شه به خوابت بیشتر فکر کرد شاید...

م.ب. دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 10:22

نفیسه جان از این تابلوتر نمیتونستم شوخی بنویسم!

افسانه دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 11:08

هادی میگم من فکر میکنم با وجود این دوستایی که تو داری بابات یکی یه بار خواب بقیه هم بیاد ارشادشون کنه...خدا کنه بیاد...حتی تو خواب من ...شاید هدایت شدیم.

افسانه دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 11:14

دوستان خواهش می کنم به کسی برنخوره ها...همه مثل همیم معتقد یا غیر معتقد.

دختر لر دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 11:40

حس تو از خواب تعبیری است برای آن.
( من فکر می کنم این خواب نمی تواند در دسته خواب های معمولی و یا شکم پری باشه)
در ضمن گاهی به پدرت رجوع کن- شاید اونم دلش تنگ باشه

جواد دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 12:13

بیشتر به قلم داستان نویسی ات حسودی ام شد. احمق داستان نویس شو نه خوابگزار

عاطفه خانوم دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 13:08 http://www.atefekhanom.blogfa.com

هادی... هادی... هادی...
شب قدر -که مشترکا با افسون برگزار شد و هیچکدوم از دل اون یکی خبر نداشتیم- کلی به یاد تو بودم. به یاد تو-مخصوصا- و به یاد همه ی دوستایی که دوستشون دارم و می ترسم از اینکه همه چی بد تموم شه.
داره بهمون خوش می گذره اما همه چی یه جور بدی شد این یکی دو سال. واسه هممون.
و من خیلی به خوب شدنش امیدوارم.

کمیل دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 15:31 http://www.shazdeh-sharghi.blogfa.com

نمی خواستم برای این مطلبت کامنتی بذارم اما تحت تاثیر خوابت قرار گرفتم برادر
...
هادی جان !
فقط می تونم بگم :
" العاقل یکفیه الاشاره "

افسانه سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 11:39

برین وبلاگ نازی رو ببینین چه خوبه:-)

افسانه چهارشنبه 25 شهریور 1388 ساعت 11:34

به قول دوستمون خیاط باشی:«من فقط انتظار دارم از آدمی که به خیالش تمام من را شناخته، یک‌بار بارم را بگیرد. بگوید فکر نکن، حرف نزن، راحت باش من امشب برای تو بیدارم. می‌دانی؟»
بالاتر از این لذتی تو دنیا نیست...هست؟
همیشه وبلاگ خیاط باشی رو می بینم پست آخرش رو از صبح که خوندم هی می رفتم دوباره نگاش میکردم مخصوصا این تیکه که مشخص کردم و الان دیدم تو هم گذاشتیش اینجا بازم خوندمش...خوب بود.

جواد یکشنبه 29 شهریور 1388 ساعت 00:57

برادر این عکس شعر مصوری است خود! آغوش در هوای بادی

م.ب. چهارشنبه 1 مهر 1388 ساعت 17:19

هنوز از این خابت بیدار نشدی؟

حامد جمعه 3 مهر 1388 ساعت 13:55 http://1god1love.blogfa.com

هادی داستان خوابتو بعد از حرفایی که تو مهمونی زده شد اومدم خوندم.من فقط اینو میگم که مطمئن باش این خوابا ادامه داره.شک نکن.

مونا شنبه 4 مهر 1388 ساعت 17:43

[ بدون نام ] شنبه 4 مهر 1388 ساعت 17:44

س.ص چهارشنبه 8 مهر 1388 ساعت 10:02

خوابت خیلی خیلی عجیب بود اقای شاعر به نظرم با یکی از معبرین خواب معتبر مذهبی مطرح کن
جدی بگیر واقعا عجییب بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد