از این توشیباهای 14 اینچ خاکستری بود. آنروزها همه از همانها داشتند. موج وی.اچ.افش با یک کانالچرخان تقتقکن عوض میشد و دو تا شبکه بیشتر نمیگرفت. دو تا شبکه بیشتر نبود اصلاً. ما نمیدانستیم که یو.اچ.اف هم دارد. بعداً که شبکهی 3 آمد، تا مدتها غصه میخوردیم که یو.اچ.اف نداریم. تا اینکه یکبار داماد مهندسمان آمد (هه! مهندس کشاورزی بود) و با چرخاندن آنیکی کانالچرخان بیصدا، کانال 3 را برایمان گرفت. انگار دنیا را بهمان داده بودند. ولی چه فایده؟ راس ساعت 7 و 9 شب، «آقاجون» نشسته بود پای تلویزیون و میخواست اخبار ببیند. اخبار لعنتی. هنوز نمیدانم با آنهمه نفرتی که از اخبار داشتم، چهطور خبرنگار شدم؟ (زرشک! مگر خودم خواستم؟! مگر بقیهی تصمیمهای زندگیام را به اختیار گرفتم که این یکی را میگویم؟)
کانالچرخان وی.اچ.اف، از بس که میچرخاندیمش، سالی یکبار میشکست. هر بار هم تا مدتها به جای اینکه برویم یک کانالچرخان جدید 30 تومانی بخریم، با کارد میوهخوری کانال را عوض میکردیم. کارد را فرو میکردیم توی سوراخ کانالچرخان و هی میچرخاندیم. بعد از مدتی، کارد میوهخوری سوراخ را گرد میکرد و دیگر نمیشد بچرخانیاش. هرز میشد. آنوقت آقاجون دستور میداد به آن یکی دامادش، که بیاید تلویزیون را «درست» کند.
تلویزیون رنگی در قم خیلی کم بود. تقریباً نبود. دستکم توی فامیل ما که نبود. فقط یک «آقای رضویان» داشتیم توی فامیل، که دایی «مادرجون» بود و میگفتند اولین معلم آموزشوپرورش در قم بوده. آنها داشتند. از این کمددارهای بزرگ. نمیدانم چند اینچ بود. سالی دوبار که میرفتیم خانهشان (عید نوروز و عید غدیر) اگر تلویزیونشان روشن بود، از پایش جُم نمیخوردیم. رنگ دوست داشتیم.
یکبار آقاجون از مکه یک تلویزیون رنگی آورد. خیلی خوشگل بود. برخلاف تلویزیونهای دیگری که دیده بودیم، جلدش سفید بود. خیلی بزرگ نبود، اما رنگی بود. و رنگهاش از تلویزیون «آقای رضویان» هم رنگیتر بود. دیگر خدا را بنده نبودیم. روزی که فامیل آمده بودند دیدنیِ آقاجون، به اندازهی تمام عمر، به بچههای دیگر فخر فروختیم. اما خب، خیلی زود دماغمان سوخت. به یکهفته نرسیده، آقاجون تلویزیون را برد فروخت. میگفت اصلاً برای فروش آورده بوده. ولی حالا که فکر میکنم، میبینم اگر برای فروش آورده بود، چرا از آکبندی درش آورد؟ نمیدانم. شاید هم برای آشنایی-کسی آورده بود.
برگشتیم به همان 14 اینچ. کمی که بزرگتر شده بودیم و آقاجون خیال میکرد شاشمان دارد کف میکند، نمیگذاشت فیلمهای خارجی را ببینیم. بهخصوص اگر یک دختر خوشگلی هم توی فیلم بود. فکر کن... با تلویزیون سیاهوسفید 14 اینچ، از صداوسیمای دوکانالهی جمهوریاسلامی در دههی 70، نتوانی سریال خارجی ببینی، که نکند تحریک شوی... پوووف. مزخرف بود. تلویزیون دیدن تا مدتها شده بود یک اهرم فشار، که با شل و سفت کردنش، آقاجون ما را کنترل میکرد. هروقت میخواست تلویزیون را ممنوع کند، سیم برقش را درمیآورد، میگذاشت توی کمد دیواری و درش را قفل میکرد. اوایل این کار را بلد نبود. کل تلویزیون را بغل میزد میگذاشت توی کمد. بعدها، این را هم آن یکی دامادش یادش داد. مردک مزخرف.
مهدی دیگر بیخیال شده بود. لااقل اینطور به نظر میرسید. هرچه بود، او دو سال از من بزرگتر بود و غرورش اجازهی منتکشی نمیداد. من اما بچهخوبهی خانه بودم و عزیز پدر. همهش سعی میکردم اوامر آقاجون را به موقع اجرا کنم که روزی یکی-دو ساعت تلویزیون ببینم. برای پسربچهی کوچهنرویی مثل من خیلی حیاتی بود. احمق بودم ولی. خاک بر سرم. چقدر دلم برای مهدی میسوزد حالا.
همهی این حرفها به کنار. یک خاطرهی منحصربهفرد دارم از این توشیبای 14 اینچ. یکبار که کار خیلی بدی کرده بودیم، آقاجون رفت سیم تلویزیون را درآورد. قابل پیشبینی بود که بخواهد در اولین اقدام، شادیمان را، تلویزیون عزیزمان را ازمان بگیرد. اما کار به همین جا ختم نشد. دست مهدی را گرفت و برد توی «اتاق بزرگه» و در را بست. صدای آه و نالهی مهدی بلند شد، ولی نمیتوانستم حدس بزنم چه خبر است. دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. واقعاً مثل سیر و سرکه. اینهمه فشار روی قلبم را هیچ وقت تجربه نکرده بودم. بعداً هم نکردم. چند دقیقه بعد مهدی را از اتاق آورد بیرون، من را برد تو. سیم خاکستریرنگ تلویزیون را دولا کرده بود، میبرد بالا و میآورد پایین. صداش عین صدای شلاقی بود که توی سیرک برای شیرها میچرخانند تا از حلقهی آتش بپرند... و کمر و پاهای من میسوخت. چشمهام سیاهی میرفت، میسوختم، التماس میکردم، زار میزدم و میسوختم. سهچهار دقیقه زد، بعد سیم را پرت کرد یک گوشه و رفت بیرون.
تا مدتها تلویزیون نگاه نکردم. 10 سالم بود.
آه فقط آه
اومدم بگم از جاهای خوبش بگو، دیدم خودت نوشتی اون بالاش
چه عمری ازمون تلف شد بخاطر تربیتهای تخمی! تازه ما که توی دور و بری هامون یکی از بهترین والدین را داشتیم...
جدن از بابات ترسیدم. چطور تونست بزندتون؟ چه کار بدی کرده بودین؟ خیلی بد بود؟ شاشتون کف کرده بود؟ واییییییییی
برمیخزیم و به اعتصاب میپیوندیم درودبربازاریان شریفی که به جنبش آزادخواهانه ما پیوستند
؛چند دقیقه بعد مهدی را از اتاق آورد بیرون، من را برد تو. سیم خاکستریرنگ تلویزیون را دولا کرده بود، میبرد بالا و میآورد پایین. صداش عین صدای شلاقی بود که توی سیرک برای شیرها میچرخانند تا از حلقهی آتش بپرند... و کمر و پاهای من میسوخت.؛
معرکه بوده نوشته ات و البته بابات. خدایش رحمت کناد! واقعا دلم برای باباهای اینطوری تنگ شده. چین باباهای امروزی اصلا تخم تو ژاهاشون نیست! تحریکم کردی برم خاطرات خرید تلویزیون سیاه و سفید ۱۴ اینچ مان را بنویسم. یک روز این کار را خواهم کرد و حتما از آنجا خواهم نوشت که به خاطر درز باز تلویزیون بد بخت مان، دختر عمو ی م سرنگی پر از آب را با نیت خوب کردن تلویزیون برفکی در آن تزریق کرد و خاموش شدن تلوزیون همانا و سریال دیدن ما همانا...
تنها نیستی برادر ما هم از مستان این می بوده ایم
حالا هی گیر بدهند و بگویند شما دهه شصتی ها خودتان را جدا از بقیه فرض می کنید!
خداییش این هایی که نوشته ای و هزاران خاطره ننوشته ی دیگر را در کدام نسل می توان سراغ گرفت؟!
بی تعارف بگویم که همه مان حیف شدیم
حیف شدیم آقا
به قول مسعود تربیت کردن های تخمی ! اه ! همه ما از این تجربه های بد داریم تو زدگیمون. حالا هر کدوم به صورتی . بدیش اینجاس که جاش چنان سوزشی داره که شاید هیچ وقت از یادمون نره ! این سوزشه بده ...
چند نکته:
اول درباره نظر آقای جواد:اینکه اگه دلتون برای همچین بابایی تنگ شده می تونی خودت از این بابا ها بشی و حضرت م.ب :که اینجا خانواده نشسته!بی تربیت!
دوم درباره نظر ماهی خانوم:یعنی شما از بابات کتک نخوردی؟؟! وای وای بابات چه کار بدی کرده مگه نشنیدی میکن کتک بابا (یادم رفت )هر کی نخوره خله!
حالا جناب شاعر مسلک شما هم میبایس به جای شغل شریف خبرنگاری میرفتی مهندس می شدی لا اقل کلاس داشت...
اما خدایییش خیلی باحال بود مخصوصن اونجا که فخر می فروختین اما زودگذر بود
نتیجه:همه چیز در این دنیا فانی است به فکر اخرتت باش!!!
نچ نچ نچ نچ ...
سلام
از دیشب چند بازدید کننده از وبلاگ شما داشتم.برام جالبه بدونم از کجای وبلاگ شما به من میرسن؟من چیزی اینجا پیدا نکردم:)
ممنون از توضیحتون
گفتی تـو را رُسـوا کنـم، اکنــون که رُســوایم بیا
گفتی تـو را شیدا کنم، اکنــون کـه شیدایم بیا
*******************************(صابر کرمانی)********
www.saberkermani.org
www.saberkermani.info
آقا خیلی وحشتناک بود ،
متاسفم
آقا خیلی قلمت قوی بود خیلی خیلی
کاری به درست وغلط نظراتت ندارم از نظر حرفه ای خیلی کارت درسته
بیشتر کار کن بلکه یه فیلم نامه نویس خبره یا تحلیگر خفنی داشته باشیم تو این مملکت
البته قوچانیم نویسنده زبر دستی ولی خوب ...