کمی واقعبینتر اگر بودم، صاف نمیآمدم اینجا بنویسمش.
امروز که -مثل هر روز- داشتم خبرها را چک میکردم، تیتر سقوط یک هواپیمای آموزشی در قزوین را دیدم و وقتی لیدش را خواندم که دو کشته هم داشته، فهمیدم «ارزش خبری» دارد. بعد دنبال جزئیات بیشتر خبر گشتم و دیدم در گزارش تکمیلی، اسم کشتهها را هم نوشتهاند. داشتم خبر را ادیت میکردم برای صفحهی روزنامه، که یکدفعه یکچیز آشنا به چشمم خورد: «باقر باقری ثالث.»
اسمش آنقدر خاص بود که هیچ شانسی برای فراموش کردن نداشت. همکلاسی دورهی راهنمایی در مدرسهی شهید منتظری. ماتم برد. نه که ناراحت یا همچین چیزی شده باشم، نه. هیچوقت با او رفیق خاصی نبودم. اما میدانی، مرگ با همهی نزدیکیش، تا خودش را روی همقطارانت نیندازد، جدی نمیشود. ما همیشه انتظار داریم که بزرگترها بمیرند. اصلاً باور اینکه میشود یکی مثل خودمان هم بمیرد، برایمان ممکن نیست. ممکن نیست... تا اتفاق بیفتد. بعد هم که اتفاق میافتد، فقط بهت است. من پیشتر هم این تجربه را داشتهام. دفعهی قبل، دو تا از همدورهایهام در یک تصادف رانندگی کشته شدند. از مرگ آنها بیش از هرچیز، نالههای پدر یکیشان را یادم مانده که در ختم پسرش زار میزد. نالههایی که با همراهی صدای مجلسگرمکن، آنقدر سوزناک شد که حتی ما تازهجوانها را به گریه انداخت. میگویند مرگ ِ جوان، دلسوزتر است. آنروز من این را باور کردم. اسمش بود «جواد دارابی.»
«باقر باقری ثالث.» روزهایی که در مدرسه مد شده بود از اسمهایمان مخفف انگلیسی بسازیم، کلی بهش حسودی میکردم که مخفف اسمش میشود BBS -که شبیه BBC است. البته من هم با حذف «سید»م میشدم HHC که چندان بد نبود، ولی به اندازهی BBS کول نبود. حالا BBS در آخرین پرواز دورهی آموزش خلبانیاش سقوط کرده و خبرش را شاید BBC هم زیرنویس کرده باشد. اما چه فرقی میکند؟ حتماً در یکگوشه از شهر پدرش دارد زار میزند.
غمتان کم.
کمی واقع بین تر اگر بودی، نباید می آمدی نویسنده میشدی. سرت رو می انداختی پایین برمیگشتی میرفتی مهندس کامپیوتر میشدی.
آپ کن دیگه خسته شدم.