الآن اِنکَسَر ظَهری

بعد از یک ماه سر و کله زدن با خودم، از خر ِ شیطان آمدم پایین و خانه را نفروختم. روز ِ آخر واقعاً دراماتیک بود:

در حالی که دو سه روزی بود، نسبت به فروش ِ خانه شل شده بودم و خیال می‌کردم «نشد دیگر، خریدار نبود» یک‌دفعه آقای بنگاه‌دار زنگ زد که «آخرش چند؟» سفت ایستادم سر ِ موضع قبلی‌ام، بلکه باز هم «نشود.» با خریدار حرف زد و چند دقیقه بعد زنگ زد که «فردا صبح بیا برای قولنامه.» اوکی را دادم و خداحافظی کرده-نکرده، رفتم توی فکر. از فکر ِ همه‌چیز آمده بودم بیرون و غرق ِ این‌ ماجرا شده بودم. عین دامادهایی که سر ِ سفره‌ی عقد، تردید همه‌ی وجودشان را می‌گیرد و اگر ترس از خانواده و آبروریزی نباشد، همان‌جا بی‌خیال ِ قضیه می‌شوند! هی فکر کردم و جوانب مختلفش را بالا و پایین کردم. رفتم پیش ِ مسعود و نشستیم حرفش را زدیم. طبق معمول، 80 درصد ِ مشورت، ترمز بود و 20 درصدش اطلاعاتِ مفید. باز مردد بودم. بیشتر به‌خاطر اینکه «حرف زده بودم»، نمی‌توانستم خودم را قانع کنم که بزنم زیرش. شب که برگشتم خانه، دوسه‌جور قرعه‌کشی را هم امتحان کردم، بلکه به تصمیم‌گیری‌ام کمک کند. نشد؛ هر کدام از یک طرف می‌کشید.

توی رختخواب بودم که تصمیم آخر را گرفتم: نمی‌فروشمش. همان موقع اسمس زدم به آقای بنگاهی که «پشیمان شده‌ام.» اسمس به‌ش نرسید و تعلیق را تا فردا صبح کشاند. بماند که یکی‌-دوساعتی توی فکرش غلت زدم و خوابم نبرد.

صبح اول وقت زنگ زدم به طرف. خودش نبود و همکارش با تعجب، حرف‌هایم را شنید و بعد از کمی منّ و من، خداحافظی کرد. نیم ساعت بعد، آقای بنگاه‌دار زنگ زد. اول از در ِ دوستی وارد شد که «فلانی، ما دیشب حرف زده‌ایم، از مشتری بیعانه گرفته‌ایم» و از این‌جور حرف‌ها. گفتم که نظرم عوض شده و با لحن مسلطی هم گفتم. یک‌دفعه از کوره دررفت. صدایش را بالا برد و شروع کرد به دری-وری گفتن. با اینکه پیش خودم -کمی- به‌ش حق می‌دادم، اینکه سروصدا می‌کرد، باعث شد من هم صدایم را بالا ببرم:

- «آقای محترم، صداتو بیار پایین.»

- «محترم شوهر کرد، سه تا هم بچه داره، یعنی چی آقای محترم؟»

این را که گفت، فهمیدم دیگر نمی‌شود به بحث ادامه داد. گوشی را قطع کردم. اما مطمئن بودم که دوباره زنگ می‌زند. زد. در فاصله‌ی دو سه تا بوقی که می‌خورد، تصمیم گرفتم باز هم با آرامش، اما قاطعانه بگویم که حرفم همان است. این بار دیگر رسماً فحش می‌داد. نه فحش‌های رکیک، اما خب، بالاخره فحش بود. یکی‌ش اما فحش بیراهی نبود. به‌م گفت: «مرتیکه‌ی بی‌وجود.» فحش‌هاش که تمام شد، قطع کرد و تمام.

کاملاً به هم ریختم. از قبل به‌خاطر اینکه «حرف زده بودم» و می‌خواستم زیرش بزنم، از دستِ خودم شاکی بودم، اما این حرف ِ بنگاه‌دار خورده بود توی برجکم. راست می‌گفت. اگر «مرد» کلاسیک بودم، باید حتی به قیمت ِ ضرر ِ سنگین هم که شده، پای حرفم می‌ایستادم. گرچه این‌روزها از این‌جور اتفاق‌ها زیاد می‌افتد، اما من همیشه به خاطر اینکه سر حرفم می‌ماندم، به خودم امتیاز می‌دادم. حالا علناً دبّه کرده بودم، و طرف هم همین را تف کرده بود توی صورتم. تازه این یک طرف ماجرا بود. زاویه‌ی اخلاقی ِ قضیه هم اذیتم می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم که «اگر من جای خریدار بودم و چنین رفتاری با-م می‌شد، ناراحت نمی‌شدم؟» البته که می‌شدم.

شنیده‌ای می‌گویند «مثل مرغ پرکنده؟» نه به آن شدت، ولی واقعاً به حال ِ بدی هی توی خانه راه می‌رفتم. نیم‌ساعتی این‌طور گذشت، بعد به خودم مسلط شدم و گفتم: «دیگر گذشت.» از خانه زدم بیرون و رفتم سراغ یک کار ِ دیگر تا حالم عوض شود.

شد. حالم عوض شد و حالا هم مثل آن‌موقع نیستم. با این حال، هر بار یاد ِ حرف آقای بنگاه‌دار می‌افتم، می‌بینم که راست گفته، و من بی‌وجودتر از آنی هستم که قبلاً فکر می‌کردم.

اینکه آدم خودش را بشناسد، خوب است. اما گاهی این خودشناسی خیلی درد دارد. آدم احساس می‌کند خودش پشت خودش را خالی کرده. خب درد دارد دیگر؛ به‌خصوص برای کسی که هیچ پشت‌گرمی‌ای جز خودش ندارد.

نظرات 4 + ارسال نظر
رز سیاه دوشنبه 15 آبان 1391 ساعت 01:18

مردم آزاری کردی اما بی خیال با خود آزاری جبرانش کردی ! راستی آزار رو چطوری مینوشتن ؟

م.ب. دوشنبه 15 آبان 1391 ساعت 13:38

ناراحتی بنگاهی نامحترم به خاطر آزار دیدن خریدار نیست، محروم شدن از کمیسیون مربوطه اینطور آتیشیش کرده. پس باید دایورت بشه نه اینکه خودمون رو بشکنیم و فکر کنیم روی حرفای یه زبون نفهم بیتربیت و دنبال دلیل برای تصدیقش بگردیم.
راستی میدونی چه خوبه که آدم متکی باشه به خودش؟ قوتی داره که در هیچ چیز دیگه ای نیست. قابل غبطه ست...
ضمن اینکه آن کار دیگری که بعدش کردی (حدس میزنم) تا الان که بهتر بوده ;-)

precious سه‌شنبه 23 آبان 1391 ساعت 22:05

چقدر این جمله ها من رو یاد یکی از پست های وبلاگم که درباره تو نوشته بودم،‌ میاندازه. نوشته بودم تو مرد نیستی و آنچه که ... . قصد توهین مجدد ندارم. صرفآ‌ یادآوری است. و اینکه دیدی گفتم؟!!!!

م. دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 00:03

اتفاقا کار درستی کردی.
اگه نمی تونستی حرفتو بزنی بی وجود بودی.
وقتی از فروش خونت پشیمون می شدی.
به‌خصوص تو که هیچ پشت‌گرمی‌ای جز خودت نداری.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد