نامه‌ای به «حاج‌آق احمد»*

آقاجون سلام

احتمالاً خودتان بهتر از من حسابش را دارید، اما هفتم خرداد که برسد، هفت سال است که شما مُرده‌اید. نمی‌دانم پس از مرگ آن‌طورهایی که خیال می‌کردید، شد یا نه. مثلاً نمی‌دانم شب اول قبر، شب ِ سختی بود یا نه. ما پسرها آن‌شب همه‌ی تلاشمان را کردیم که به شما بد نگذرد؛ من و داداش‌محمد و داداش‌علی تا صبح به نوبت بالای قبر نشستیم و برایتان قرآن خواندیم. لابد حالا برای شما هم عجیب است، ولی من آن روزها هنوز اعتقادات سفت و سختی داشتم.

آن‌طرف را نمی‌دانم، اما اینجا اوضاع خیلی فرق کرده. خبر دارید که دو هفته بعد از هفتمین سالگرد مرگ شما، انتخابات است؟ قرار است بالاخره شرّ احمدی‌نژاد از سرمان کم شود. هرچند، خودش خیلی دلش نمی‌خواهد این اتفاق بیفتد و سعی می‌کند یک‌جوری رفقایش را در دولت ماندگار کند. می‌گفتم؛ توی این هفت سال خیلی چیزها عوض شده. یکی‌ش را بگویم که شاید باورتان نشود: دلار شده 3500 تومان. (شاید هم باورتان شود. شما در عمر هفتادساله‌تان از این‌جور اتفاقات زیاد دیده‌اید.) بگذریم. بعید می‌دانم با فراغتی که شما دارید، این بدبختی‌های پیش‌پاافتاده‌ی ما زیاد برایتان جالب باشد. حدس می‌زنم مسائل شخصی‌ام برایتان جذاب‌تر باشد. هرچه باشد اخبار را خودتان یک‌جوری گیر می‌آورید. من هم بی‌خودی زدم به صحرای کربلا. گمانم از اثرات خبرنگاری است که هروقت به‌مان می‌گویند «چه خبر؟» فکر می‌کنیم باید لیست اخبار مهم روز را تحویل بدهیم!

این نامه را نوشتم که حال و احوالی کرده باشم و کمی هم درددل.

اوایل که شما مُرده بودید، فکر می‌کردم شاید روابط خانوادگی‌ام «یک‌هو» زیر و رو شود. اشتباه می‌کردم. چند سالی طول کشید تا زیر و رو شود. حالا بعد از هفت سال، رکوردهای «دیر به دیر قم رفتن»م هی شکسته می‌شود. آخرینش گمانم نزدیک سه ماه بود. عمراً شما در تمام هفتاد سال عمرتان بیشتر از سه ماه از قم دور مانده باشید! (شوخی کردم. نمی‌دانم، شاید هم مانده‌اید. مثلاً آن موقع‌ها که برای «تبلیغ» می‌رفتید کویت. احتمالاً پیش می‌آمده.) بعد می‌دانید هربار که می‌روم قم، کی بیشتر از همه گله می‌کند که چرا دیر به دیر می‌روم؟ «عزّه»، مادر شما. اصلاً نمی‌فهمم با این همه نوه و نتیجه و نبیره که دور و برش هستند، چطور این ماجرا این‌قدر برایش مهم است؟ البته می‌گویند به همه همین‌طوری گیر می‌دهد! پیرزن است دیگر، زیاد که نمی‌تواند از خانه بیرون برود، همه‌ش دلش می‌خواهد بچه‌ها-ش دور و برش باشند. هر بار هم که می‌روم پیشش، می‌گوید:‌ «حالا یه شب هم پیش ما بمون.» طبعاً وعده می‌دهم که «ایشالا یه وقت دیگه!» یک‌چیز دیگری هم که هربار به‌م می‌گوید، این است که چرا زن نمی‌گیرم. این را البته همه می‌گویند. این سری برای عید که رفته بودم قم، توی همه‌ی مهمانی‌ها یکی از سوژه‌های اصلی صحبت‌ها همین بود. من هم که -بعض شما نباشد- در یک‌دندگی شهره‌ی آفاقم! همه را حواله می‌کنم به این‌طرف و آن‌طرف. هرچند خودم گاهی یواشکی به ازدواج فکر می‌کنم، ولی به‌عنوان یک کانسپت انتزاعی و مسئله‌ی تئوریک!

خلاصه که با خانواده زیاد در ارتباط نیستم. روزبه‌روز ارتباطم کمتر می‌شود و تلاشی هم برای تغییر دادن وضع موجود نمی‌کنم. شما که لابد می‌دانید، بعد از آن تغییرات اعتقادی سال 87 و همه‌ی این‌سال‌های تهران-نشینی که خلق‌وخو و روش زندگی‌ام را حسابی عوض کرده، قاطی شدن با خانواده، ممکن است همین ارتباطات نیم‌بندمان را هم خراب کند. همین دوری و دوستی بهترین استراتژی است. حالا البته حرف مفت است، اما اگر شما هنوز زنده بودید، شاید وضع فرق می‌کرد. یک‌جوری ته ِ دلم امیدوارم که شما ممکن بود من را همین‌طوری هم بپذیرید. (حالا عصبانی نشوید. گفتم که، حرف مفت می‌زنم!) ولی یک‌چیزی را مطمئنم؛ توی خانواده هیچ‌کس به اندازه‌ی شما برایم قابل اتکا نبود. البته داداش‌محمد هم خدایی‌ش چیزی کم نمی‌گذارد (فردا نروید توی خوابش به‌ش بدوبیراه بگویید ها!) اما هیچی جای پدر را برای آدم پُر نمی‌کند. شما هرچه باشد خودتان زود یتیم شده‌اید، اینها را می‌دانید. نمی‌خواهم «ننه من غریبم»بازی دربیاورم، ولی خلاصه جایتان خالی است. بماند که مدت‌هاست نیامده‌ام سر قبرتان، اما گاه‌وبیگاه یادتان می‌کنم. دست‌کم توی وبلاگم که خیلی یادتان کرده‌ام. آن‌ خاطره‌ی تلویزیون را دیدید نوشته بودم؟ یک‌طرفه به قاضی رفته بودم، نه؟ خب چه‌کار می‌کردم؟ روایت خودم را از ماجرا نوشتم. هرچند، باید اعتراف کنم که بعضی جاها-ش را برای اینکه سینمایی‌تر بشود، یک‌خرده دستکاری کرده بودم! ولی بدم نمی‌آید روایت شما را هم از آن ماجرا بدانم. مثلاً خدایی‌ش بعدش پشیمان نشدید؟ بچه بودیم ما، خب. گناه داشتیم. (باز «ننه من غریبم»بازی شد!) آن یکی خوابی را که دیده بودم که حتماً یادتان هست؛ خودتان آمده بودید توی خوابم دیگر. اگر بدانید تا چند روز چقدر به یادتان بودم. همان‌جا هم نوشته بودم، اصلاً با اشک از خواب بیدار شدم. بعدش البته بیشتر بامزه بود. کامنت‌ها را که بخوانید، می‌فهمید؛ یک‌عده می‌خواستند به راه ِ راست هدایتم کنند! فکر کنید! مگر پسر ِ شما نباشم که با این‌جور حرف‌ها بتوانند تغییرم بدهند.

طولانی شد، ببخشید. نامه نوشتن بعد از هفت سال همین است. حالا شاید از این به بعد بیشتر برایتان نوشتم. به‌خصوص از اوضاع و احوال این روزها-م. یک‌جورهایی در معرض ِ یک تصمیم مهم‌م. باید با-تان مشورت کنم.

 

زیاده عرضی نیست.

قربان ِ شما، هادی

 

* آقاجون را خیلی‌ها به این نام می‌شناختند. هنوز هم در قم اگر بخواهم خودم را به کسی معرفی کنم، می‌گویم پسر «حاج‌آق احمد»م.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد