از رنجی که می‌بردیم

با شکم سنگین خوابیده‌ام.

 

لوکیشن: خانه‌ی سه‌طبقه، اما جمع‌وجور خواهرم در قم، که حالا به تحریریه روزنامه تبدیل شده است.

زمان: دومین روز بازگشت من به روزنامه، به‌عنوان خبرنگار سرویسی که قبلاً دبیرش بوده‌ام.

داداش‌حسین تازگی به‌عنوان دبیر سرویس منصوب شده. مهدی (برادر دیگرم) هم خبرنگار این سرویس است. خبرنگار دیگری در کار نیست، یا دست‌کم وقتی من می‌روم آنجا، کسی نیست. آقاجون هم آنجاست، انگار مدیرمسئولی- چیزی باشد، ولی کاری به کارها ندارد. در اتاقش در طبقه‌ی سوم دراز کشیده.

حوالی عصر است و من دلهره‌ی بسته شدن صفحات روزنامه را دارم، اما مهدی پای کامپیوتر نشسته و وقت تلف می‌کند. نگاهم می‌افتد به آن‌طرف و می‌بینم داداش‌حسین با زن و بچه‌اش دارد می‌رود بیرون. به دنبالشان راه می‌افتم. خانه‌ی خواهرم -بر خلاف واقعیت- بسیار نزدیک حرم حضرت معصومه است. احساس می‌کنم به‌شدت تشنه‌ام و با حمیدرضا (برادرزاده‌ام) می‌دویم تا یک آبخوری پیدا کنیم. چند تا آبخوری را رد می‌کنیم -انگار دنبال یکی بهترش باشیم- و بالاخره جایی می‌ایستیم و آب می‌خوریم. بدک نیست.

کمی جلوتر، بخشی از فضای اطراف حرم را به قهوه‌خانه تبدیل کرده‌اند. حمیده‌خانم (زن برادرم) با کنایه می‌گوید: «می‌تونید بعضی وقتا هم بیاید اینجا.» با دلخوری اشاره می‌کنم که خودم اینجا را بلد بوده‌ام. دروغ می‌گویم.

آنها را در حال خداحافظی با هم رها می‌کنم و برمی‌گردم. می‌دانم که داداش‌حسین هم به‌زودی برمی‌گردد. در راه برگشت، دختر نوجوانی را -که می‌دانم و نمی‌دانم کیست- با سگش می‌بینم که دارند به سمت روزنامه می‌روند. خودم را به ندیدن می‌زنم و ازشان رد می‌شوم، اما او صدایم می‌کند و مجبور می‌شوم آرام‌تر به روزنامه برگردم. دلهره‌ی بسته شدن صفحات دارد می‌کشدم.

به روزنامه می‌رسیم. مهدی همچنان وقت‌کشی می‌کند. می‌پرسم: «صفحات بسته شده؟» می‌گوید: «نه.» متوجه می‌شوم که به اندازه‌ی کافی «خبر رد نکرده‌اند» و حداکثر یکی از سه صفحه‌ی روزنامه را می‌شود بست. استرسم بیشتر می‌شود. می‎‌روم سراغ داداش‌حسین که پیش آقاجون است و دارد نماز می‌خواند. آقاجون را صدا می‌زنم تا خصوصی با-ش حرف بزنم. به‌ش می‌گویم «آقای نوربخش»، در حالی که می‌دانم فامیلی‌اش چیز دیگری است، اما یادم نیست که چیست. حالا او دیگر پدرم نیست. می‌گویم که مطالب آماده برای صفحات، فقط به اندازه‌ی یک صفحه است و وضع اصلاً خوب نیست. رسماً دارم زیرآب داداش‌حسین را می‌زنم. مهدی هم وارد می‌شود و حرف‌هایم را تایید می‌کند. انگار او هم معترض است. هرچند، حالا دیگر او هم برادرم نیست. (کسی است که می‌دانم اسمش حامد است، اما مطمئن نیستم که کدام حامد؟) داداش‌حسین می‌آید. حرف‌ها را شنیده و می‌خواهد از خودش دفاع کند. به‌شدت با-ش بحث می‌کنم و صدایم را بالا می‌برم. برای اینکه اعتراضم زهردارتر باشد، حرف‌هایم را این‌طوری تمام می‌کنم: «شما آدم خوبی هستی، برادر خوبی هستی، آخوند خوبی هم هستی، اما این کار (دبیری سرویس روزنامه) رو بلد نیستی.» ادامه می‌دهم که «اشکالی هم نداره؛ منم خیلی کارا رو بلد نیستم.»

راه می‌افتم که از روزنامه بروم بیرون، اما انگار هنوز از نتیجه‌ی کارم مطمئن نباشم، یواشکی مدیرمسئول را می‌کشم کنار و به‌ش می‌گویم: «این کیه آوردین اینجا؟ اینکه کار بلد نیس.» توضیح می‌دهد که انتخاب سردبیر بوده. جواب می‌دهم: «آخرش این آقای سردبیر کار دستتون می‌ده! شما منو می‌شناسین؛ من دو سال به بهترین شکل براتون کار کرده‌م. اگه این یارو رو عوض کنین، بازم میام کار می‌کنم.» می‌گوید: «ولی شما این اواخر خیلی "سین‌ت می‌زده"!» منظورش این است که زیرآب‌زنی می‌کرده‌ام. به رویش می‌آورم که منظورش را فهمیده‌ام و به سمت در خروجی راه می‌افتم. حامد هم دنبالم می‌آید، ولی وقتی می‌بیند مدیرمسئول و داداش‌حسین به فکر جمع کردن کار افتاده‌اند، برمی‌گردد که کمکشان کند. از دستش عصبانی می‌شوم، اما برای اینکه نشان بدهم کار را بهتر از همه بلدم، فریاد می‌زنم که «برو صفحه‌ی اول خبرگزاری فارس، هرچی خبر هست، رد کن.» احساس می‌کنم که ممکن است کار جمع‌وجور شود و -برخلاف انتظارم- چیزی کن‌فیکون نمی‌شود؛ مردد می‌شوم که من هم برگردم، ولی شان خودم را بالاتر از این‌حرف‌ها می‌بینم. در را به هم می‌کوبم و می‌روم.

 

از خواب بیدار می‌شوم. بسیار تشنه‌ام.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد