Sometimes in life you feel the fight is over

صحنه‌ی اول:

من بودم، جواد بود، مسعود و افسانه بودند، عاطفه بود، و حسام. یک اتاق خالی، از خانه‌ای کاملاً خالی. مثل مغازه‌هایی که زیرشان انبار دارند، پله می‌خورد به پایین. نمی‌دانم چرا، اما تصمیم گرفتیم همگی برویم پایین. تاریک بود. فقط یک‌نور کم‌رمق از جایی دورتر می‌آمد. راه‌پله‌ی تنگی بود و حفاظ هم نداشت. دیوارها انگار که شمع‌آجین باشند، کثیف و تکه‌تکه برجسته بود.

 ***

صحنه‌ی دوم:

خواب‌وبیدار بودم. توی همان اتاق خالی، کف زمین دراز کشیده بودم. می‌شنیدم که بچه‌ها می‌گفتند جواد آن پایین مانده و گیر جن‌ها افتاده. انگار من هم نبودم. حضورم توی اتاق را کسی حس نمی‌کرد.

 ***

صحنه‌ی سوم:

وظیفه‌ی خودم می‌دانستم که بروم دنبال جواد. گویی مقصر گیر کردن او -آن پایین- من بوده باشم. به مسعود گفتم «تو دخترها را ببر بیرون.» بلند شدم که بروم دنبال جواد. قرار نبود کسی با من بیاید، ولی دوست داشتم و حس می‌کردم کسی پشت سرم از پله‌ها پایین می‌آید. شاید کمی آمد، اما بعد پشیمان شد و ادامه نداد. کفش‌هایم را درآوردم که روی پله‌ها سُر نخورم. سرد بود. رفتم و در تاریکی گم شدم.

 ***

صحنه‌ی چهارم:

از دور سروصدای شادی می‌آمد. با خودم فکر کردم شاید این پایین مهمانی‌ای برقرار است و خبری از جن و پری نیست. حس می‌کردم حدسم درست است و پشیمان بودم که چرا خودم را به این زحمت انداخته‌ام، وقتی جواد مشغول خوش‌گذرانی بوده.

 ***

صحنه‌ی پنجم:

جواد را می‌دیدم که از پله‌های اتاق خالی بالا می‌رود و بچه‌ها دورش را می‌گیرند. برایشان از مهمانی‌ای می‌گوید که آن پایین برپا بوده و همه خوشحال می‌شوند. خیالشان راحت شده. اما من هنوز نیستم، و کسی هم حواسش نیست که نیستم. حالا می‌فهمم که انگار اصلاً جواد نبوده که گیر جن‌ها افتاده. من بوده‌ام. و هنوز هم هستم؛ همان پایین.

 ***

صحنه‌ی ششم:

در میانه‌ی خواب‌وبیداری -همان‌جا کف اتاق خالی- با خودم فکر می‌کنم: «من که به جن اعتقاد ندارم. نباید بترسم.» اما می‌ترسم. و سعی می‌کنم فرار کنم یا خودم را از خواب بپرانم. نمی‌توانم. احساس می‌کنم تمام عضلاتم منقبض شده. انگار کسی مرا گرفته و نمی‌گذارد بروم.

 ***

 تقلا می‌کنم و بالاخره از خواب می‌پرم. از خواب واقعی می‌پرم. همه‌ی بدنم درد می‌کند و سردم است.

 مدت‌ها بود کابوس ندیده بودم. اصلاً یادم نمی‌آید به‌جز کابوس‌های کودکی -که هنوز هم هرازگاهی می‌بینمشان- کابوسی دیده باشم. این یکی اما فرق داشت. اینکه نمی‌توانستم بدوم، قبلاً هم بود، اما این‌جوری نه. فکر می‌کنم به‌خاطر سرمای خانه است که این کابوس را دیده‌ام. اما بعد به تنهایی هم فکر می‌کنم. و به هزار چیز دیگر.

نظرات 4 + ارسال نظر
عاطی پدی پنج‌شنبه 24 مهر 1393 ساعت 21:40

کدوم عاطفه؟

And it seems as though the writing's on the wall...

محیا سه‌شنبه 20 آبان 1393 ساعت 20:13

هادی چاوشی از چی خسته اس؟

سپیده شنبه 12 اردیبهشت 1394 ساعت 23:18

نفسم بند اومد که
در ضمن چرا من توی خوابای شما هم دیگه نیستم! عجبا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد