تقویم چیز مقدسی نیست. اصلاً تاریخ، به خودی خود، هیج ارزشی ندارد. قرار و مدارهایی که ما با خودمان و دیگران میگذاریم، به روزها و ساعتها اعتبار و اهمیت میدهد. امروز هم روز ویژهای نیست. نه قشنگتر از روزهای دیگر است، نه خوش آب و هواتر، و نه حتی طولانی یا کوتاهتر. اما برای من، امروز یک مرز است. مرز ورود و خروج. ورود به دنیا و خروج تدریجی از آن.
من متولد سوم آبانم. سوم آبان سال هزار و سیصد و شصت و سه. یعنی با احتساب امروز، بیست و دو سال تمام است که زمین وزنم را تحمل میکند. بهجز چهار پنج سال اول، که تصویر روشنی از آنها در ذهن ندارم، هفده هجده سال است که با انگ سیدهادی حسینیچاوشی زندگی میکنم و میدانم که اینم. وجود من، با همه کم و زیادهایش، یک وجود تصادفی است. میتوانست به وقوع نپیوندد. اما حالا هست، و مجبور است که باشد. فقط امیدوارم روزی که این اجبار پایان مییابد و لحظه خروج فرامیرسد، از این جبر خشنود باشم و با خودم نگویم «کاش نیامده بودم.»
تذکر ۱: لطفاً کامنت نگذارید که «تولدت مبارک.»
تذکر ۲: ببخشید که این یادداشت اینقدر شخصی شد. هرچند، چاردیواری، اختیاری.
تذکر ۳: رفقا! اگر میبینید هنوز تلخم، به خاطر این است که پوستم خوب کنده نشده است. شاید بعداً بشود.