نامه به «حاج‌آق احمد»- 2

آقاجون سلام

فکر نمی‌کردید با این فاصله‌ی کم دوباره برایتان نامه بنویسم، نه؟ خودم هم فکر نمی‌کردم! ولی خب، این‌روزها هی برون‌گرایی‌ام می‌آید و برای برون‌گرایی چه کسی بهتر از پدر ِ آدم؟

گفته بودم که می‌خواهم با-تان مشورت کنم. موضوع مشورتم این است: «کلاً چه‌کار کنم؟» تعجب کردید؟ عیبی ندارد. حالا توضیح می‌دهم، شاید کمی روشن شد.

دوره‌ای که شما زنده بودید، این مسئله‌ی کلاً چه کنیم، زیاد موضوع مهمی به‌حساب نمی‌آمد. دست‌کم برای من. چون معلوم بود که «ما خلقت الجن و الانس، الا لیعبدون.» قرار بود ما آدم‌های خوب و مومن و گوگولی‌ای باشیم، و هی از صبح تا شب به نزدیک شدن به خدا و جلب رضایتش فکر کنیم. برای این کار دستورالعمل‌هایی هم تعریف شده بود. از دستورالعمل‌های همکاران شما در حوزه و مسجد و منبر گرفته، تا نسخه‌های عرفان‌دار و لایت‌ترش. بماند که انتخاب از بین همین دستورالعمل‌ها هم کار دشواری بود. («دوشواری؟ دوشواری نداریم اینجا!» فیلم این یارو را دیده‌اید؟ توی یوتیوب هست. خیلی بانمک می‌گوید. اصلاً سلبریتی‌ای شده برای خودش!) اما به هرحال جهت حرکت معلوم بود و آدم ته دلش می‌دانست، دارد درست می‌رود یا غلط.

بعداً اوضاع فرق کرد. از دو سال و یک هفته بعد از مرگ شما، یک تغییر مهم در زندگی من شروع شد. آقای «ریچارد داوکینز» را شناختم و چند تا کتابش را خواندم و داروینی شدم و اوضاع عوض شد. حالا دیگر «راه مشخص»ی برای رفتن نداشتم. چون به این نتیجه رسیدم که اصولاً قرار نیست به جای خاصی برسیم و بنابر این «راه»ی وجود ندارد. کم‌کم «هر آنچه سخت و استوار بود، دود شد و به هوا رفت.» این را توی کتاب‌های معارف دبیرستان نوشته بودند البته؛ که انسان بیچاره‌ی غربی به «پوچی» رسیده و هدفش را گم کرده و نمی‌داند از زندگی‌اش چه می‌خواهد. اما من که اولاً انسان بیچاره‌ی غربی نبودم، ثانیاً آن راه‌های توصیه‌شده کتاب‌های معارف را قبلاً تجربه کرده بودم و چیزی دستگیرم نشده بود. تازه خوشحال هم بودم که از آن راه مشخص دور شده‌ام.

نشستم برای خودم به فکر و خیال، که خب، حالا چه‌کار کنم؟ طبعاً نمی‌خواستم مثل انسان بیچاره‌ی غربی خودکشی کنم، چون تازه اول جوانی بودم و به نظرم می‌رسید برای این‌کار هیچ‌وقت دیر نمی‌شود. مثلاً می‌توانستم اول کمی خوش بگذرانم، بعد هم هر موقع دیدم دیگر حالش را ندارم و زندگی مزه نمی‌دهد، از شرّش خلاص شوم. دو دوتا چهارتا است دیگر، نه؟ گمانم این‌جور اخلاق‌هایم به شما کشیده. اهل حساب و کتاب و منطق بودید و من از این خوشم می‌آمد. (راستی یک‌چیز دیگرتان هم که به طرز تابلویی در من مانده، آن‌تایم بودنتان است. آنقدر راضی‌ام از این ارثیه که نگو. مثل خارجی‌هاییم ما!)

چه می‌گفتم؟ آهان، نگاهم به دنیا حسابی تغییر کرد. بعد افتادم به کار و پیشرفت شغلی و سرم حسابی شلوغ شد و خیلی از اولویت‌هایم ناخودآگاه جابجا شد. اما از حدود یک‌سال قبل -یا شاید هم کمی بیشتر- به این فکر افتاده‌ام که «واقعاً چرا؟» مگر قرار نبود به‌م خوش بگذرد؟ این‌جوری که هی دارم روزها را تحمل می‌کنم که به آخر هفته برسم و یک‌روز مال خودم باشم، این هم شد زندگی؟ یعنی 85 درصد پـِرتی برای 15 درصد استفاده؟ حالا با تعطیلات دیگر و مسافرت‌ها و اینها، اصلاً شما بگو 20 درصد مفید. تازه در بهترین حالت، که روزهای تعطیل را درست و درمان استفاده کنم و اصولاً موقعیتی باشد برای حظ ّبردن از زندگی! واقعاً «این بود زندگی؟» البته بعید می‌دانم شما در این زمینه چندان صاحب‌نظر باشید، ولی بالاخره، نمی‌شود که در طول هفتاد سال عمرتان به‌ش فکر نکرده باشید. درست است آخوند بودید و خدا و پیغمبر، یک‌جورهایی متن زندگی‌تان بود، اما به‌هرحال باید پیش آمده باشد که با خودتان خلوت کنید و بگویید «ای بابا! این هم شد زندگی؟»

من هم الان این‌جوری شده‌ام. هی دارم به این فکر می‌کنم که «ای بابا! این که نشد زندگی.» البته نمی‌دانم که «چی» می‌شود زندگی، اما می‌دانم که این نمی‌شود. نمی‌دانم چه‌کار باید بکنم که به‌م خوش بگذرد، اما مطمئنم که الان خوش نمی‌گذرد. (تقصیر این را هم یکی دو باری انداخته‌ام گردن شما. حالا که دوباره نگاه می‌کنم، مطمئن نیستم چندان تقصیر شما باشد. خودم باید تلاش کنم و پیدا-ش کنم. مگر پدر و مادر باید تا آخر عمر دنبال بچه‌شان راه بیفتند و راه و چاه نشانش بدهند؟ اصلاً مگر راه و چاهی که این‌جور نشان داده شده باشد، به دردی می‌خورد؟) بعد باز بیشتر خواندم و مثلاً دیدم آقای «فوکو» فرموده‌اند: «اولین وظیفه‌ی هر زندانی،‌ فرار از زندان است.» (هه! گفتم «فرموده‌اند!» مثل حدیث‌خواندن‌های شما بالای منبر. فکرش را می‌کردید یک‌روزی پسرتان برای نقل قول از یک کافر، بگوید «فرموده‌اند؟» دنیا این‌جور جایی شده است!) زندان ِ اول کجاست؟ بعد از دنیا که کلاً «سجن المومن» است (!) شغل. شغلی که دوستش ندارم و هرشب تصمیم می‌گیرم ازش استعفا بدهم، ولی صبح که بیدار می‌شوم، هزار و یک ترس و دلهره و گرفت‌وگیر باعث می‌شود بگویم «حالا عیبی ندارد، امروز را هم همین‌طوری بگذرانیم، تا ببینیم چه می‌شود.»

ترس و دلهره‌ ها را بگویم چی‌ها هستند؟ (خسته که نشدید؟ نه بابا، مُرده که خسته نمی‌شود. دیگر از مردن که خسته‌تر نمی‌شود شد.) البته الان که دارم فکرش را می‌کنم، می‌بینم اینها بهانه‌اند، نه ترس و دلهره. چون جرئت و حال ِ تغییر دادن اینرسی سکونم را ندارم، بهانه می‌تراشم. به قول آقای «لری اسمیت» توی آن سخنرانی نفس‌گیرش، هزار جور بهانه می‌شود تراشید. اصلاً به قول خودم (که صاحب‌فتوایی شده‌ام و حدیث صادر می‌کنم، در حدّ امام صادق!): «برای هیچ‌کاری نکردن همیشه بهانه‌ای پیدا می‌شود.»

چی شد! آمدم مشورت کنم، هی بیانیه صادر کردم. شما به دل نگیرید، البته. راستش چون از-تان انتظار جواب ندارم، ترجیح می‌دهم نتایج مشورت را هم از وسط همین حرف‌ها دربیاورم. ولی جداً خوب است. فکر نمی‌کردم آدم بعد از مرگش هم بتواند این‌جوری به درد بچه‌اش بخورد. دم شما گرم.

برای امشب بس است. خودم خسته شدم! توی نامه‌ی بعدی برایتان می‌گویم که گزینه‌ها-م چی‌ها هستند و چه‌کارها می‌توانم بکنم تا با هم درباره‌ش تصمیم بگیریم. شما هم لابد حالا باید بروید دعا و استغاثه و توبه به درگاه ِ خدا، که چرا بچه‌م این‌جوری شده؟ ولی خدایی‌ش خیلی به فکر برگرداندن من نباشید؛ بعید می‌دانم بشود.


قربان ِ شما، هادی

نظرات 1 + ارسال نظر
مونای پارسا دوشنبه 2 اردیبهشت 1392 ساعت 10:53

هادی!
میشه به "حاج آقا احمد " بگی کلن یک بنده خدا چطور میتونه توصیف حال خودش رو بکنه به طوری که اون بنده خدا بدونه دقیقا چه مرگشه یا چی میخاد از جون خودش
شاید اینطوری بتونه یا بدونه احوالش رو به چه نحوی تغییر بده در واقع بهتر کنه
اگه توصیه خدا پیغمبری هم بکنه، طالبیم
با تشکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد