بچه که بودیم، سالی یکیدو بار میرفتیم مشهد. مفهوم سفر برایمان معادل مشهد بود و حرم امام رضا. تقریبا همهی برنامهی سفر محدود میشد به رفتوبرگشت روزانه (بعضی وقتها روزی دوبار) به حرم و بقیهاش هم خرید ملزومات آشپزی و نان و ماست و اینجور چیزها. آقاجون معمولا از رفقایش «خانه» میگرفت و جز یکی دو بار که رفتیم مهمانسرا و مهمانپذیر، همیشه وظیفهی خرید ملزومات بهعهدهی من و مهدی بود. با این حساب، جذابترین بخش این سفرهای یکهفته-دهروزه، رفتوبرگشتش بود که اغلب با قطار انجام میشد و فرصتی بود برای تماشای منظرههای تازه.
توی هر سفر چند بار -اوایل با مهدی و بعدها که بزرگتر شده بودم، تنهایی- سر تا ته قطار را میرفتم و برمیگشتم و اگر پا میداد، نیم ساعتی در رستوران قطار مینشستم. مهمترین حسی که اینجور وقتها داشتم، استقلال از خانواده بود. انگار مال خودم بودم و بدون نظارت آقاجون میتوانستم تجربه کنم. از کنار آدمهایی رد میشدم که در زندگی روزمرهی ما در قم، کمتر نشانی ازشان بود. اوایل بلوغ، زنهایی که سرتاپا در چادر نبودند، آرایش داشتند و بوی خوش میدادند، باعث میشدند وقت بیشتری را در میان واگنها بچرخم. یکی از بزرگترین قهرمانیهایم این بود که درهای کشویی بین واگنها را -که سفت بودند و بهزحمت باز میشدند- برای خانمهای زیبارو باز نگه دارم تا ازشان رد شوند و بعد ازم تشکر کنند.
از اولین دقایق سوار شدن به قطار، سعی میکردم کوپههای اطراف را بپایم و ببینم آیا در میان همسفران اتفاقیمان، زیبارویی هست که بشود چند ساعتی از «زاویهی حضور»ش (به قول محمد صالحعلا) بهره برد یا نه؟ البته معمولا زیاد خوششانس نبودم، ولی گاهی پیش میآمد که در کوپههای واگنمان، یا واگنهای کناری، سوژههایی برای تماشای چندساعتهام پیدا کنم. بعضی وقتها خیالپردازی میکردم که عشق بزرگ زندگیام در بین همین واگنهاست و باید بروم پیدایش کنم. این البته مال قبل از زیادیمذهبیشدنم است. بعدها اینجور حسها را با ترکهی احساسگناه سرکوب میکردم و بیشتر به مناظر طبیعی اطراف ریل راهآهن دلخوش بودم.
من و مهدی کلا با سفر مشهد زیاد همدل نبودیم؛ تکرار و تداومش خستهمان میکرد، اما حواشیای که داشت، در برهوت آنسالهای زندگی برای خودش غنیمتی بود. سالهای اول -که مادرجون دلودماغ و انگیزهی بیشتری داشت- یکروز از سفر به خرید سوغات برای دخترها و پسرها اختصاص داشت. هرچند این یکی هم چندان پرشکوه برگزار نمیشد. مادرجون و عزیزجون سوار تاکسیمان میکردند و مستقیم میرفتیم «البسکو.» اعتقاد عجیب و غریبی به کیفیت لباسهای زمستانی البسکو داشتند و چون در قم شعبه نداشت، فکر میکردند که نباید فرصت سفر را از دست داد. شعبهی آنسالهای البسکو در مشهد ساختمان بزرگی بود که دستکم در یکیدو سال اول برای ما جذاب بود: تجربهی گشتن در یک فروشگاه زنجیرهای بزرگ، بین ردیف تمامنشدنی لباسها و دیدن چیزهای تازه. شورت اسلیپ مردانه را اولین بار در البسکوی مشهد دیدم! قبل از آن، شورت یا ماماندوز بود و مایهی خجالت، یا حداکثر پادار.
حالا بعد از اینهمه سال، چی شد که یاد خاطرات سفرهای مشهد افتادم؟ چند روز پیش که میخواستم چندتا کتاب بخرم، دیدم یک فروشگاه اینترنتی به اسم البسکو هست که تقریبا همهچیز میفروشد. بهخاطر نوستالژیای که داشتم، گفتم بگذار ببینم چطور جایی است، و بعد دیدم که اتفاقا فروشگاه اینترنتی دایری است. در اولین تجربهی خرید من، تحویل کالایشان هم بهموقع و محترمانه و تروتمیز بود. فکر نکنم حالا دیگر بتوانید یکی از آن پولیورهای خاطرهساز را درش پیدا کنید، اما اگر خواستید چیزی را آنلاین بخرید، سری بهش بزنید.
این هم باشد یک تبلیغ مفت و مجانی برای برندی که بعد از سالها، خاطرهی سفرهای مشهد را در ذهنم تازه کرد.