خواستن همیشه توانستن نیست

شده‌ام مثل یک نوزاد تازه‌متولدشده. که چیزی را می‌خواهد و نمی‌داند چیست. که کمبودی دارد و نمی‌تواند حتی بیانش کند. بس‌که تجربه‌اش کم است، نه می‌داند چه می‌خواهد و نه می‌داند که چه‌طور باید بخواهد. فقط احساس می‌کند که چیزی کم است. که یک‌جای کار می‌لنگد. حتی وقتی به خواسته‌اش می‌رسد، نمی‌فهمد چه شد که یک‌دفعه آرام شد. فقط می‌داند که چیزی رضایت‌بخش نصیبش شده. که دیگر کم و کسری ندارد. لااقل در آن لحظه، سرشار از لذت می‌شود و آن‌قدر آرامش پیدا می‌کند که به شیرین‌ترین خواب دنیا می‌رود و در خواب لبخند می‌زند.

البته این نوزاد یک امتیاز بزرگ نسبت به من دارد. اینکه مادری هست تا -بهتر از خودش- بفهمد چه‌اش شده و خواسته‌ی ندانسته‌اش را اجابت کند. من اما چنین مربی‌ای ندارم. خودم هم چیزی سرم نمی‌شود و کاری از دستم برنمی‌آید. حداکثر می‌توانم بزنم زیر گریه، اما خب، مادری نیست که با هول و ولا در آغوشم بگیرد و نیازم را اجابت کند. پس مدتی گریه می‌کنم و بعد خسته و بی‌نفس و سرخورده، به زندگی روزمره برمی‌گردم. تا کی دوباره یاد نداشتنم بیفتم و غصه‌ام بگیرد. اینکه بدانم چه می‌خواهم و چه‌طور باید بخواهم، شده یک آرزوی دور و دراز و دست‌نیافتنی.